نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم
... میگذارم چشم هایم ببارند..
ادامه مطلب
فــ ــان پاتــ ُــوق
| ||
نگران من نباش....
نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم ... میگذارم چشم هایم ببارند.. ادامه مطلب شاید صدایم زده باشد ونشنیده باشم .....
من هستم... زنده ام. نفس می کشم... هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم.. هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم... تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم. اما هنوز هستم.. هنوز عاشق بارانم... هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا.. بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم ادامه مطلب قیــمت یه روز زنــدگی چنـده؟
راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟ ادامه مطلب [ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, ] [ 11:22 ] [ zahra ]
[ دوستانتون رو تنها نزارید و فراموششون نکنید ...
یه آدمایی هستن که همیشه با حوصله جواب اس ام اساتو میدن... [ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 18:50 ] [ zahra ]
[ یک نخ تنهایی، به یاد تمام دل مشغولیهایم.. !!!
یک نخ آرامش دود می کنم؛
به یاد ناآرامی هایی که از سر و کول دیروزم بالا رفته اند! یک نخ تنهایی، به یاد تمام دل مشغولیهایم.. یک نخ سکوت، به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام، یک نخ بغض ، به یاد تمام اشکهای نریخته.. … کمی زمان لطفا!!! … … … به اندازه یک نخ دیگر؛ به اندازه قدمهای کوتاه عقربه. یک نخ بیشتر تا مرگ این پاکت نمانده… ![]() [ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 16:52 ] [ zahra ]
[ سخته
سخته گفتم:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!"
گفتم:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!" ♥ ♥ بیا آخرین شاهکارت را ببین ♥ ♥
بیا آخرین شاهکارت را ببین
مجسمه ای با چشمانی باز
خیره به دور دست شاید شرق،شاید غرب مبهوت یک شکست
مغلوب یک اتفاق مصلوب یک عشق مفعول یک تاوان
خرده هایش را باد میبرد و او فقط خاطراتش را نگه داشته.. بیا آخرین شاهکارت را ببین..
مجسمه ای ساخته ای به نام "من" ![]() یک روز می بوسمت...
یک روز می بوسمت... زیـر دوش حمّــام میبَـرم..............
ریشه در خاک
چه نیازیست که انسان ماشین زمان بسازد ؟ وقتی می شود آهنگی را گوش کنی و به همان لحظه ها دقیقا به همان لحظه ها پرتاب شوی ادامه مطلب [ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:34 ] [ zahra ]
[ ایـن روزمـره گی مکـرر ...
[ شنبه 18 آذر 1391برچسب:, ] [ 19:1 ] [ zahra ]
[ به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اوني که زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولي اوني که دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده ...
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي رنج را نبايد امتداد داد بايد مثل يک چاقو که چيزها را ميبره و از ميانشون ميگذره از بعضي آدمها بگذري و براي هميشه قائله رنج آور را تمام کني.
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي بزرگترين مصيبت براي يک انسان اينه که نه سواد کافي براي حرف زدن داشتهباشه نه شعور لازم براي خاموش ماندن.
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي مهم نيست که چه اندازه مي بخشيم بلکه مهم اينه که در بخشايش ما چه مقدار عشق وجود داره.
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي شايد کسي که روزي با تو خنديده رو از ياد ببري، اما هرگز اوني رو که با تو اشک ريخته، فراموش نکني.
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهميت وانايي عشق ورزيدن؛ بزرگترين هنر دنياست.
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي از درد هاي کوچيکه که آدم مي ناله؛ ولي وقتي ضربه سهمگين باشه، لال مي شه.
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي اگر بتوني ديگري را همونطور که هست بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو کاملا واقعيه.
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي هميشه وقتي گريه مي کني اوني که آرومت ميکنه دوستت داره اما اوني که با تو گريه ميکنه عاشقته.
به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي کسي که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همين بيشتر از اينکه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش. من چه نقشی دارم اینجا...
من چه نقشي دارم اينجا ، نقشه هست ، نقاش كو؟ [ دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:35 ] [ zahra ]
[ خسته ام.................
خسته ام از تكرار شنیدن مواظب خودت باش تو اگر نگران من بودی نمی رفتی به سادگی میماندی گاهی فقط با یك نگاه... با یك نفس شاید مواظبم بودی پس بگذارو بگذر... [ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:28 ] [ zahra ]
[ بعضـــی رنگــها عجیبــــ بــهـ دلـ♥ــ مینشیند ............
[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:28 ] [ zahra ]
[ احساس.............
یک شهروند مضطرب، يک کارمند گیج یک دختر سرگشته، یک انسان بـﮯرؤیا؛ تنهایــﮯمن شکلهایـﮯمختلف دارد ![]() آدمهای کنارم مثل جمعه میمانند ... معلوم نمیکند... "فــــــرد" هستند یا " زوج " ... پر از ابهامند .... ![]() توی ایـن چـنـد سالِ عمـرم یه چـیز ُ خـوب فهمیـدم ؛ گـُذر ِ زَمـان هیچ چیز ُ حـَل نمیکنه . . . ماست مالــی میکُـنه ![]() ای داد از این روزها!! این روزها که اسم دارند,شماره دارند,تعطیلی دارند,هفته و ماه و سال دارند اما افسوس که روح ندارند "دل"استـــــ کهــ ـ می شکنـــی بـــی هــــوا!!!! نه فنجان قهــــوه خوری ِ جهـــیز یه ی مادرتــــــ ![]() گاهـي فـقـط بايــد لبـخـنـد بـزنــي و رد شـــوي بگـذار فـکـر کنـنـد نـفـــهــميــــدي...!!! دلگیر نشو از آدما! نیش زدن طبیعت شونه،سالهاست به هوای بارونی میگن "خراب" [ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:25 ] [ zahra ]
[ دل نوشته
دلتنگی......... ............... ..........حاضر! جای عشق برای همیشه خالیست [ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:24 ] [ zahra ]
[ نيستي و نميداني.......................
[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:22 ] [ zahra ]
[ چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ... همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم ...! با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
![]()
ادامه مطلب [ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:7 ] [ zahra ]
[ اسمش را می گذاریم دوست مجازی.....!!!
اسمش را می گذاریم دوست مجازی
اما آن سو یک آدم حقیقی نشسته خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش نگرانش می شوم دلتنگش می شوم
[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:11 ] [ zahra ]
[ با توام ، با توخــــــــدا..چند تا دوست برایم بفرست...
[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:9 ] [ zahra ]
[ پایانیــــ از اینــــ تـراژدیـکــــ تـر ...!
[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:8 ] [ zahra ]
[ ♥ دلـتـنـگـــــــے هــا ♥
دلـتـنـگـــــــے هــا
[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:2 ] [ zahra ]
[ اما تــــو......................
[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:1 ] [ zahra ]
[ ♥ مــیـخـواهـمـت ♥
در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،
[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:0 ] [ zahra ]
[ میترســـم ................
[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:55 ] [ zahra ]
[ من یک چهار دیواری دارم و کاغذ و قلمی.
من یک چهار دیواری دارم و کاغذ و قلمی. اشک هایم فرو نمی ریزند،عصبانی نمی شوم،صدایم هم نمی لرزد... ادامه مطلب [ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:6 ] [ zahra ]
[ |
||